«آغوش باز» آخرین ساخته بهروز شعیبی، دیشب در برج میلاد برای منتقدان و اهالی رسانه به نمایش در آمد. فیلمی قصهپرداز و داستانگو و البته با طرحی نسبتاً تکراری که مهدی قزلی نویسنده آن را «گلدرشت» میداند.
آغوش باز با کارهای قبلی کارگردان تفاوتهایی دارد و نباید آن را با «بدون قرار قبلی» یا «دارکوب» مقایسه کرد. اتمسفر هر کدام از این آثار با دیگری تفاوت دارد، اما این اثر هم یک کار اجتماعی است که بر محور تربیت میچرخد.
قصه «آغوش باز» درباره خوانندهای است که بعد از حوادث شب و روز اجرای کنسرتش، متوجه میشود باید به خانواده توجه بیشتری داشته باشد. او حتی نمیدانسته که همسرش هم هنرمند صنایع دستی است و البته از مادرش هم که آلزایمر دارد، غفلتی اساسی دارد.
بر خلاف نویسندهای که میگوید: با یک اثر گلدرشت مواجه هستیم، گمان میکنم در «آغوش باز» مادر به زندگی رنگ میدهد و اوست که اجازه نمیدهد، بچهای که در بازیهای تلفن همراه، دائما در حال مردن است، بابایش را با اسم کوچک صدا کند. اتفاقاً شعیبی این نکات تربیتی را خیلی خوب در آورده، اما از جایی به بعد، پایان قصه را به سادگی لو داده و در تمام کردن داستان، بیهنری کرده است.
اینکه کارگردان اصرار دارد سر همه در «آغوش باز» به سنگ بخورد، شعارزده است و شاید به خاطر همین است که برچسب «گلدرشت» را میشود درباره آن پذیرفت.