۱- دو روستای تنگ هم داریم به نامهای حصارک و سیاهرود که حوالی تهران هستند. همچنین یک خانواده ثروتمند داریم، چیزی شبیه به خوانین روستایی، با نام خانوادگی نایبسرخی که همانجا یک معدن دارند و پسر بزرگترشان حاتم، رئیس معدن است. پسر کوچک خانواده، هاتف، تحصیلکرده دانشگاه است و چون با خانواده مشکل داشته به تهران رفته و در یک باشگاه بولینگ که کافهای هم کنارش هست، کار میکند و شبها همانجا میخوابد. خواهر کوچک خانواده، افسانه، دیوانهوار عاشق خوانندهای به نام دانیال است.
۲- در مطبخ این خانه اربابی، دختری گندمگون و متین به نام مارال کار میکند که معشوقه حاتم است. حاتم یک پسر مبتلا به سندروم دان دارد که همسر سابقش نغمه، میخواست خفهاش کند و خلاص شود و حاتم برای همین از خانه بیرونش انداخت. رابطه مارال با این پسربچه بیمار که نامش راما است، صمیمیت چشمگیری دارد.
۳- مارال برادری دارد به نام یونس که اتفاقا همدانشگاهی هاتف هم بوده و حالا به گروههای چریکی چپ پیوسته است.
۴- پدر خانواده نایبسرخی که همسرش فوت کرده، یک دوست صمیمی دارد به نام ناصر. او حالا در باغ موروثیاش که در قمار به نایبسرخیها باخته است، بهعنوان سرایدار زندگی میکند. پسر او شاهین مباشر حاتم در معدن و نفر دوم آنجاست.
۵- یک زبانباز که به نظر آدم شیادی میرسد هم در دستگاه نایبسرخیها برو بیایی دارد و کافهشان در وسط میدان روستا را به او سپردهاند. نام او که هیز و هوسباز و جاهطلب هم معرفی میشود، بهرام است.
۶- یکی از کارگران معدن، وسط کار در تونل، قطعهای سنگ کهربا پیدا میکند و چهار نفر از همکاراش او را میکشند تا شبها به معدن بیایند و رگه کهربا را بیرون بکشند. جسد این کارگر مقتول در کامیون نخالههای معدن انداخته میشود تا گموگور شود.
۷- یونس، برادر مارال، در ماجرای ترور یکی از بلندپایگان رژیم پهلوی ناکام میماند و به محل کار دوستش هاتف پناه میبرد. هاتف که بسیار ترسیده است، او را لو میدهد و باعث مرگش میشود.
۸- افسانه، دختر کوچک نایبسرخیها بالاخره یک شب به محل اقامت خواننده مورد علاقهاش دانیال میرود و شب را هم در اتاق او میگذراند. او صبح که از خواب بیدار میشود، میبیند دانیال رفته و مستخدم هتل برایش توضیح میدهد که دختر جان؛ هر شب اینجا یک نفر به اتاق دانیال میرود که باور کرده میهمان او نیست و عشق او در زندگی است…
تا اینجا توضیح موقعیت و معرفی شخصیتهای سریال بود و چهار قسمت کامل طول کشید. مقدمهچینی داستان خیلی طولانی شد ولی صبر مخاطب هنوز لبریز نشده چون تا به حال کنجکاویاش در حال برانگیخته شدن بود و پاسخهای این کنجکاوی را چه قانعکننده و چه غیرقابل قبول، هنوز ندیده است. جلوتر که میرویم، چیز چندانی روی این اسکلتبندی طولانی که طی چهار قسمت اول سرهم شد، سوار نمیشود و اساسا با مجموعهای از نوستالژیهایی طرفیم که آدمهای طبقه متوسط امروز، نسبت به دوران پهلوی دارند. با یک دهات طرفیم که حتی کلفتهای میانسال مطبخ نایبسرخیها، شبیه خانمهای میهماندار در کافههای امروزین اطراف چهارراه ولیعصر و خیابان انقلاب لباس پوشیدهاند. روایت تقریبا بیزمان است اما اگر عملیات مسلحانه آن جوان چپگرا را خودمان با تاریخ معاصر قرینه بگیریم، از آنجا که این سلسله ترورها بین سالهای ۵۰ تا ۵۲ بود، میشود همان تاریخ را مسامحتا پذیرفت. چپگرای یاغی قصه هم بههیچوجه شبیه چپهای آن دوران نیست. او حتی یکجا به رفیقش هاتف میگوید من اگر جای تو بودم، برمیگشتم پیش پدر ثروتمندم. یعنی اگر چنین پدری داشت، چریک نمیشد و وضع باقی مستضعفین برایش هیچ مهم نبود. به عبارتی او طبق ادبیات طبقه متوسطیهای امروز، یک لوزر یا همان بازنده در زندگی است که در دهه ۹۰ یا دهه ۱۴۰۰، با خوی نیمهلیبرال زندگی میکند، نه یک باورمند به ایدئولوژی چپ در دهه ۵۰٫ به لحاظ متریک بخش قابل توجهی از سریال در کافه روایت میشود؛ چه کافه سیاهرود و چه باشگاه بیلیاردی که هاتف در آن کار میکند.
مطبخ نایبسرخیها هم به کافههای تهران امروز که طراحی نوستالژیک سنتی دارند بسیار شبیهتر است تا یک آشپزخانه روستایی یا شهری در دهه ۵۰٫ در صحنههایی که دوربین داخل لوکیشن «کافه» یا این «مطبخ شبیه به کافه» کاشته نشده هم یا در باغ یا در دکل بالای معدن یا هر جای دیگر، آدمها نشستهاند و با فیگورهای نوستالژیک اینستاگرامی، مشروب میخورند و سیگار میکشند. به عبارت سرراست ما نه دهه ۵۰ را میبینیم نه ایران را. آنچه میبینیم تخیل و تصور طبقه متوسط مرکزنشین دهه ۹۰ و ۱۴۰۰ از دهه ۵۰ و دوران حکومت پهلوی است.
اصلا قصه گفتن بهانهای است برای ترسیم این فضای نوستالژیک، نه اینکه ابتدائا قصهای داشته باشند و بعد سعی کنند فضای متناسب با آن ترسیم شود. حتی جهانبینی امروزی و نسبتا متاخر اصغر فرهادی هم در دهه ۵۰ شمسی از زبان دختری که ازاله بکارت شده، خطاب به برادرش بیان میشود؛ جایی که افسانه به حاتم میگوید میکشی بکش ولی قضاوتم نکن.
این تصویر امروزی و البته جعلی از گذشته را میشود در یکی از تپقهای ساده و کماهمیت کار دید که به لحاظ روانشناختی، دریچهای به ذهن سازندگان اثر باز میکند. ناصر میگوید: «برای همه مردم، دنیا شیش میلیارد نفره ولی برای من یه نفر؛ شاهین» در دهه ۵۰ شمسی که تقریبا با دهه ۷۰ میلادی همپوشانی داشت، جمعیت کل جهان بین سه و نیم تا چهار میلیارد نفر در نوسان بود. عدد شش میلیارد نفر از آمارهای دهه ۹۰ شمسی به ذهن نویسنده رسوخ کرده و با وضعیت دهه ۵۰، بهطور ناخودآگاه و غلط، تطبیق داده شده است. البته این کم و زیاد بودن عدد جمعیت جهان در منطق کلی داستان تاثیری ندارد ولی بهعنوان نشانهای روانشناختی مشخص میکند که اساسا ذهن سازندگان اثر به فضای دیروز سفر نکرده و تصور امروزین خودشان از گذشته را به آن الصاق کردهاند. اینها همه بویی است که از یک نوستالژیبازی غیرواقعگرایانه بلند میشود و در چنین فضایی حتی طرز صحبت کردن آدمها هم لازم نیست با لحن متداول فارسیزبانان ایران همخوانی پیدا کند؛ چنانکه آنچه دم در کافههای امروز تهران روی یک تختهسیاه کوچک با گچ نوشته میشود را میتوانیم در دیالوگهای بسیار تصنعی شخصیتها ببینیم. مثلا نغمه وقتی بعد از سالها با حاتم روبهرو میشود، به او میگوید: «از اون شبی که منو تو جاده قال گذاشتی، قلبمو گذاشتم زیر پام تا قَدّم بلند شه، بتونم از چالهای که منو انداختی توش دربیام.» یا جایی که حاتم در مقابل پدرش میایستد و میگوید فردا میروم و مارال را عقد میکنم، مارال به او میگوید: «هر شب که منو میرسوندی و میرفتی، دوباره از فرداش میشدم همون پرستار بچه خوشخدمتی که مأموریتش تموم شده و باید برگرده سر کار.» که خب شاید تا اینجایش را بشود به زور پذیرفت اما وقتی در ادامه میگوید: «هزار تا سوال راجعبه زندگی و آیندهم تو سرم سرسام میشد که باید لابهلای سکوتها دنبال جوابش میگشتم»، هیچ آدم عاقلی قبول نمیکند که این دیالوگ یک کلفت مطبخی در دهه ۵۰ باشد. اساسا دهه ۵۰ و روستا را رها کنیم. استاد شفیعی کدکنی در خرداد ماه ۱۴۰۲ هم دیالوگهای روزمرهاش را با این لحن بیان نمیکند.
متون تختهسیاه دم در کافهها را گذاشتهاند در دهان کاراکترهایی که یکی زن است، یکی مرد، یکی پیر، یکی جوان، یکی تحصیلکرده، یکی کمسواد و القصه باید لحن حرف زدنشان غیر از طبیعی بودن و فارسی بودن، با همدیگر تفاوت هم داشته باشد؛ چون بهطور کل آدمها یکجور نیستند و یکسان حرف نمیزنند. بازی با نوستالژی، فراتر از نمایش عقدهگشایانه و افراطی مشروبنوشی در جابهجای قصه، با الصاق کردن تصویر فردین و چند هنرپیشه دیگر فیلمفارسی به در و دیوارهای مختلف هم دیده میشود. جایی که یونس قرار است مرد چاق منتسب به رژیم پهلوی را بکشد، به شکلی واضح، صحنهای از فیلم «کندو» تقلید و بازسازی شده که در آن بهروز وثوقی کافهای را به هم میریزد و ابی هم در گوشهای از کافه بیتوجه به این مسائل به خواندن آواز ادامه میدهد. نوستالژیبازیهای درهم داستان که جهت نمایشی مشخصی هم ندارند و معلوم نیست کجا قرار است بروند، به قدری نامتجانس و گلمنگلی هستند که این روند، یکی از مهمترین وسترنهای بدون اسلحه آمریکا را هم وارد فهرست گرتهبرداریها میکند و محسن تنابنده با دنیل دیلوئیس در «خون به پا خواهد شد» همسانسازی میشود. به جای دکل نفتی، دکل معدن میآید و به جای کودک کر و لال، کودک مبتلا به سندروم دان. انگار قرار بود یک آلبوم پراکنده از هر چیزی فراهم شود که در روزگار حال حاضر برای جوان دهه ۶۰ و ۷۰ و احیانا هشتادی جالب بوده؛ بیاینکه تصاویر این آلبوم حتی ربط و سنخیتی با هم داشته باشند. داستان هم ماهیت مستقل و قائم به ذات ندارد و قرار است بهانهای برای نمایش تصاویر این آلبوم دست و پا کند. حالا باید چه کنیم که بشود چنین داستانی را کش داد و بهانه ردیف شدن این تصاویر نوستالژیک را جور کرد؟ آدمها باید به شکلی غیرمنطقی بد و پلید باشند تا با رفتارهای عجیبشان گرهافکنیهای تصنعی ایجاد کنند. نغمه باید از فاحشهخانهها تا دربار یکی از امرای پهلوی بالا برود و عجیبترین و غیرمعقولترین نقشهها را علیه حاتم بکشد تا قصه بتواند کش بیاید. هاتف باید عاشق همان دختری بشود که معشوقه برادرش است و بعد از اینکه ماجرا را فهمید همچنان با کثیفترین حقهها و بیشرمانهترین ادبیات خواستهاش را پی بگیرد. برود و به دروغ بگوید که حاتم باعث لو رفتن و مرگ یونس شد. به زنی که قرار است بهزودی همسر برادرش شود بگوید که یادگاری یونس آن اسلحه نیست، چشمهای توست و خلاصه بهقدری در پستفطرتی افراط و اغراق کند که به این وسیله بشود ماجرا را بیشتر کش بدهند. رفتار آدمها قرار نیست منطق طبیعی داشته باشد و صرفا با توسل به ممکنالوجود بودن شاذترین استثناها میشود بینشان با تمثیلات شاعرانه تفاوت قائل شد. چهار کارگر زحمتکش معدن در کسری از ثانیه تبدیل به قاتل میشوند و تا ته خط میروند. مگر آدم کشتن و اساسا تبدیل شدن به قاتلی خونسرد به این راحتی است؟ لابد مجبوریم باور کنیم، چون چنین استثنای شاذی اگر در گوشهای از زمان و زمین رخ بدهد، با قواعد فیزیک و شیمی تناقض ندارد، غیرمنطقی هم نیست. اگر بپرسیم چند نفر از فاحشهخانه تا دربار پرنفوذترین آدمهای پهلوی بالا رفتهاند، لابد پاسخ میگیریم که مگر غیرممکن است؟ اگر اشکال کنیم که این رقابت شرمآور بین دو برادر منطقی نیست، لابد پاسخ میگیریم که غیرممکن نیست. بسیارخب غیرممکن نیست اما ساختگی و سختباور است. یک عنصر زورچپان به منطق عرفی به نظر میرسد. غیر از منطق رفتاری شخصیتها که لق است، اتفاقات هم به همین نحو هستند و نهایتا باید ذیل قاعده ممکنات شاذ با آنها کنار بیاییم تا بتوانیم ایراد نگیریم. روزی مارال با روزنامهای در دستش داخل اتاق میدود و خبر دستگیری برادرش را به حاتم نشان میدهد. بگذریم که ساواکیها به جای خبر مرگ او هنگام دستگیری، خبر بازداشتش را زدهاند و دردسر بیجایی برای خودشان ساختهاند که نمیتواند منطقی باشد اما عجیبتر این است که اهالی حصارک و سیاهرود، خبر گیر افتادن یونس را از طریق روزنامه میفهمند و هیچکس از طریق روزنامه نمیفهمد چه بلایی سر خواننده معروفی مثل دانیال آمد. اصلا در میدان اصلی کدام روستا یک نفر دستفروش قدمزنان داد میزند روزنامه، روزنامه؟ همه اینها لابد ممکنالوقوع است و آوردنشان در دل قصه با قواعد هستی به تناقض علمی نمیخورد؟ نه منطقی نیست. این یک ماجرای زرد و بیسر و ته و غیرمنطقی است که ریشه بیشتر اتفاقاتش به رختخواب آدمها برمیگردد و شخصیتهای داستان، بیشتر از آب، مشروب مینوشند و مثل شعارهای چسبیده به در و دیوار کافههای پایتخت در دهه ۹۰، حرف میزنند اما قرار است شخصیتهای دهه ۵۰ باشند. آنهایی که از دهه ۵۰ به بعد متولد شدهاند، اساسا دوران پهلوی را درک نکردهاند که نوستالژیاش را داشته باشند و حتی نوستالژی آنها هم جعلی و خودساخته است. آنها بخشی از ایدهآل خودشان را به دورهای دیگر چسباندهاند و برایش تصویرسازی کردهاند و سریال «رهایم کن» آلبومی است شبهداستانی از همین تصاویر.